فرصتی نمانده ، پاهایم خسته است ، باید رفت ، باید رها شد از حصار تنهایی ، نمیدانم چگونه این چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند ، شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه ی ذهن کابوس زده ام دفن میکنم و با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال میشوم و از جاده ی پر از ابهام و تردید میگذرم ، گامهای لرزانم سکوت شب را میشکنند و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش گامهایم میپردازم ...
کاش می شد غصه را زنجیر کرد
ذره های عشق را تکثیر کرد
کاش می شد زخم را مرحم شویم
یار و غمخوار و انیس هم شویم
کاش می شد بر خلاف سرنوشت
قسمت و تقدیر را از سر نوشت
کاش می شد چشم و دل را باز کرد
نغمه ها ی دوستی را ساز کرد
کاش می شد عشق را آغاز کرد
بی خیال از هر غمی پرواز کرد
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه , نگو , از این سفر با من نگو
من به پایان میرسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
* * *
کاش می شد لحظه ها را پس گرفت
کاش می شد از تو بود و تا تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش می شد تا همیشه با تو بود
* * *
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
* * *
میروی تا قصه را غم نامه ی تدفین گل
میروی تا واژه را باران خاکستر کنی
ثانیه تا ثانیه پل واره ی ویران شدن
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم......
تنهائی را دوست دارم چون بی وفا نیست
تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام
تنهائی رادوست دارم چون عشق دروغین درآن نیست
تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست
تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار
خواهم گریست وهیچ کس اشکهایم را نمیبیند
اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم......
از تنهائی بیزارم چون تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی توبودنم است...........
از تنهائی بیزارم زیرا فضای غم گفته سکوتم تورا فریاد میزند......
از تنهائی بیزارم چون به تو وابسته ام....................
از تنهائی بیزارم چون با تو بودن راتجربه کرده ام...........
از تنهائی بیزارم چون خداوندهیچ انسانی را تنها نیافرید
از تنهائی بیزارم چون خداوند تو رابرایم فرستاد تا تنها نباشم...........
از تنهائی بیزارم زیرا هر وقت تنهائی گریه کنم دستهای
مهربانت رابرای پاک کردن اشکهایم کم می آورم.......
از تنهائی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم باتوبودن است......
از تنهائی بیزارم چون مرداب مرده تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد
از تنهائی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت از لبانت رادارد..........
از تنهائی بیزارم چون هنوز به قداست شانه هایت ایمان دارم
از تنهائی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند
از تنهائی بیزارم چون هیچگاه تنهائی را درک نکردم
همیشه وهمه جا درهمه حال حضورت را در قلبم حس کردم پس بگذار با تو باشم......
عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم.......
تا همیشه ماندگار باشم...............
تنهایم نگذار....
سکوت نه از بی صداییست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها. شنیده ها و نشنیده ها.
سکوت از نبودن بغض نیست. از بی دردی نیست.
سکوت از عادت نیست.
از روزمرگی و فراموش شدگی. از خواب و رخوت و بی حوصلگی. از دلتنگی.
سکوت از فریادهای در گلو مانده است و نعره هایی که هیچ وقت شنیده نشد.
همه چیز هست و گوشی نیست برای شنیدن. جز سکوتی که گاه و بیگاه همدم فریادهایی است که بی خبر و ناخواسته از روزهایی دور میاید.
از دلتنگیهایی که فراموش شده. از خیانتهایی که به روزگار شده.
نه انگار....
باز هم حرفی نیست.
هرگاه احساس کردی که گناه کسی انقدر بزرگ است
که نمی توانی او را ببخشی بدان که اشکال در کوچکی
قلب توست نه در بزرگی گناه او ......