به که گویم غم این قصه ی ویرانی خویش
غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ازو
که شدم بنده ی پا بسته و سودایی خویش
به کدامین گنه این گونه مجازات شدم
همه دم بنالم و سوزم زپشیمانی خویش
من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب
غزل چشم تو و قصه ی نادانی خویش...
سلام دوست عزیز خسته نباشی
زیبا بود
یه سری بهم بزن
یا حق
تویی که در تو توانایی نواختن است.
که در تو قدرت ما را دوباره ساختن است.
دیگر تبار تیره ی انسان برای زیست
محتاج قصه های دروغین خویش نیست.
ما ذهن پاک کودک معصوم را
با قصه های جن وپری
و قصر های نور
آلوده می کنیم.
آیا هنوز هم
دلبسته ی کالسکه ی زرینی؟
آیا هنوز هم ،
در خواب ناز ، قصر های طلایی را
می بینی؟
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن...
اندیشه می کنم
نه به شب ها
که روز هم.
باور نمی کنند
باور نمی کنی تو
که حتی
هنوز هم...
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود.
شوق باز آمدن سوی توام هست ،
اما...
تلخی سرد کدورت در تو،
پای پوینده ی راهم بسته...